که من بیداره...بیدارم....
یه امشب دل به من بسپار...که من جای تومیبارم.........
نخواب ای اسمون امشب....
که من دربندتقدیرم...
ببین دلتنگ دلتنگم......
دارم ازغصه میمیرم.......
لحظه ها طی شد و مرد!
و نگاهم هر روز ،باز هم با همه شوق،کوچه ها را پایید...
مثل آن روز که می آمدی از دور....دریغ!
دل من در هجران تو ای خوب ترین خوب ،چه بگویم که چه کشید....
.... این زندگی من است.
زینب عزیزم،متولد 09/04/1359 بود، پنجشنبه 1396/02/28 آخرین باری بود که پیشمون بود
چگونه باور کنم نبودنت را ....!!!!!
وقتی هر لحظه خاطراتت با من است
ماتم
در غروبی غمگین،
به خیالمان به سوی شادی می رفتیم
که ناگاه ...
دست اجل بر سر زینبمان تازیدن گرفت.
زینب آرام در بستر آرمید و خواهرم...
دستش را آرام روی صورتش کشید و پرسید:
زینب، آرامی؟
زینب لبخندی زد به علامت آری
و برای همیشه آرام گرفت.
حالا من مانده ام با قلبی که هیچ چیز آرامش نمی کند
خداحافظ
خداحافظ ...
دلم نمی آید !
آخر هنوز رفتنت را باور نکرده ،چگونه با تو خداحافظی کنم؟
نمی دانی چقدر این روزهایم به سختی می گذرد.
تلاطم درونم را هیچ چیز آرام نمی کند.
در میان این همه دلتنگی و بغض ؛
تنها به یک چیز دلخوشم!
اینکه روزی دوباره تو را خواهم دید ...
دلم نمی آید ؛ اما چه کنم ؟
ناچارم از باور سفر بی بازگشت تو.
با تمام دلتنگی هایم و تا دیدار دوباره مان
"که امیدوارم زودتر فرا برسد" تو را به خدا می سپارم.
خداحافظ زینب جان ... به امید دیدار ...
خواهرم
عطر خاطراتت همه جا را لبریز کرده است ...
نیستی؛ اما نمی دانی چقدر اینجا حضور داری ...
در میان خاطراتم ، در میان قلبم و در میان کلامم .
گاهی خاطرات شیرین بودنت لبخندی بر گوشه لبم می نشاند؛
اما قطره اشکی که بی اختیار از گوشه چشمم جاری می شود
نبودنت را به قلبم نیشتر می زند ...
چگونه رفتن و نبودنت را باور کنم ؟ ؟
وقتی خانه من هنــــــوز .....
بوی بودن ات را میدهد ؟؟؟؟