خاطر آخرین نگاهش، قلبمان را به آتش کشیده
یاد آخرین کلام گرمش، سینه را مالامال اندوه کرده است
و در میان موجی از ناباوری
در حسرت نگاه با محبتش می‌سوزیم

چندی است آسمان دلم وا نمی‌شود
یک غم نشسته روی دلم پا نمی‌شود

احساس می‌کنم که دگر خاطرات تو
کنج خیال خسته‌ی من جا نمی‌شود

روزی درست مثل همین روزهای غم
گفتی بیا که دست‌های تو تنها نمی‌شود

حالا بیا و ببین که چه تنها و خسته‌ام
بعد از تو هیچ وقت دلم وا نمی‌شود

قصه درد تو را به که باید گفتن؟
ناله شام و سحر، را به که باید گفتن؟

روزها رفت و غم از سینه ما پاک نشد
این غم دیرگذر، را به که باید گفتن؟

جهانا بی‌وفایی‌ها نمودی
دمی با دل‌شکسته‌ها نبودی

عزیزی از عزیزان را ربودی
غم عالم به قلب ما فزودی

مرگ تو را چو داد گردون خبرم
خبرت نیست که یک باره چه آمد به سرم

کاش با قیمت جان، عمر تو می‌شد ممکن
تا دهم جانی و از بهر تو عمری بخرم

زینب جان

اگر از میان ما، زودتر از همه، زندگی تو را فرصت زنده بودن، به اتمام نمی‌رسانید، چیزی از آسمان و زمین کم نمی‌شد؛
ماندن تو باری بر دوش زمین اضافه نمی‌کرد؛
شادی‌ات از شادی کسی نمی‌کاست؛
و غمت اندوه جهان را فزونی نمی‌داشت؛

خبر کوتاه و غیر منتظره بود؛


چهره خندان و دوست داشتن
ی او؛

 

رو به آسمان کرد و برفت.

روزها رفت و گذشت و در اندیشه باز آمدنت،لحظه ها طی شد و مرد!

و نگاهم هر روز، باز هم با همه شوق، کوچه ها را پایید.

مثل آن روز که می آمدی از دور … دریغ!

دل من در غم هجران تو ای خوبترین، چه بگویم، چه کشید …

باورم نیست كه دیگر نشـنوم آواي تو

يــا نبـينم روی مـاه و قامت رعـنـاي تو

سالها سنگ صبورم بودي و هم صحبتم

بي تو رنگ يأس دارد منزل و مأواي تو

میدونی دلتنگی یعنی چی؟ دلتنگی یعنی اینکه: بشینی به خاطراتت با خواهرت فکر کنی .. اونوقت یه لبخند بیاد رو لبت .. ولی چند لحظه بعد … شوری اشکهای لعنتی ، شیرینی اون خاطره ها رو از یادت ببرند