
به یاد تمام روزهایم
به یاد تمام یادگاری ها
به یاد خواهرم
چه بی هوا یادش کردم
شاید او اینجا است
و اکنون به پریشان احوالی ام مینگرد
هر چه یاد است از او
روز های شاد و پر خنده کودکی است
امروز ماههاست که او رفته
ماههاست که من تنهایم
ماههاست که یاد اوهوای دلم را بارانی میکند
ماههاست که از روزگار خوشی و روشنی می گذرد
انگار همه چیز با او رفت،همه چیز
دیگر از روز های آبی و آسمانی وآفتابی خبری نبود
دیگر رنگ خوشی ها و خنده های از ته دل را ندیدم
کاش بودی تا سر بر شانه ات تمامی غم هایم را میگریستم
بی هیچ ترس و حس گزنده ای
کاش بودی خواهرم
کاش من جای تو بودم و تو امروز جای من
انگار تنهایی من از همان زمان آغاز شد
از وقتی تو رفتی
از وقتی که ندیدمت و صدای پر شورت در خانه نپیچید
آری،تاریخ تنهاییم مال همان روز است
آری،از آن روز به بعد من تنها شدم
دیگر هیچ چیز،هیچ چیز این انبوه سیاه را از من دور نکرد
هیچ جسم و هیچ چیز دیگری این خلا دیوانه وار را پر نکرد
روزی که تو رفتی انگار مرا هم با خود بردی
زینب جان نمی دانی که چقدر خسته ام
نمی دانی چه باری را بر دوش می کشم
باری به سنگینی برفهای سپیدی که بر روی موهای پدرمان نشسته
به سنگینیه غمی که همیشه در نگاه مادرمان بود
و خلا همیشگی تو،نمی دانم شاید باز هم زندگی جریان یافت ،
اما دیگر آن نبود
دیگر هیچ کداممان خودمان نبودیم
انگار همگی تنها شده بودیم
وتو ما را با خود برده بودی با این تفاوت که
جسممان اینجا مانده بود
تو رفتی و همه چیز رفت و این خلا همیشگی شد
کاش،کاش،کاش زینب،مرا با خود برده بودی
شادي روحش صلوات